ضامن آهو
خاطره زیارت امام رضا
این خاطره که از پارسال و خیلی طولانی خلاصش میکنم. از اونجا شروع شد که یهو هوایی شدم و دلم بدجور بهانه گرفت که چرا امام رضا(ع) دیگه منو نطلبیده؟ درست موقعی که تو اوج دلتنگی بودم همه چی خود بخود درست شد بدون اینکه هیچکاری بکنم. اونم عجب زیارتی. رفتن با قطار که عالی و بی حاشیه بود. هتل نزدیک حرم. طبقه بالا آخرین طبقه ولی با اون شلوغی آسانسور انگار همیشه فقط منتظر من بود. وقتی رفتم حرم خادمای حرم خیلی عجیب ضریح رو برام باز کردن یه دل سیر پای ضریح درد و دل کردم. هر وقت میگفتم آقا خیلی خسته شدم . دختر بچه ای بود سه یا چهار ساله مثله عروسک خوشگل و ناز نازی که توی مردونه میگشت تا منو پیدا کنه و با ذوق میومد روی پام می نشست و شیرین زبونی میکرد.. تا روز آخر این اتفاقات دائم تکرار شد. همیشه گوشه ضریح رو برام خالی میکرد. وقتی میگفتم آقا خیلی خستم سرو کله اون دختر بچه پیدا میشد که میپرسید: شما دائی منو ندیدید؟ مردم مشغول دعا و ذکر بودن و فقط با تعجب نگاش میکردن. دائی کیه؟ میومد و میومد تا نگاش بهم میوفتاد با خوشحالی میدوید طرفم و روی پام می نشست و هی شیرین زبونی میکرد. وقتی مردم آماده نماز جماعت میشدن پا میشد میرفت. انگار آقا خوب میدونست خستگی من رو چه جوری در کنه. و تا روز آخر این اتفاقات تکرار شد. از حرم که میومدم میرفتم لابی که پیشخدمت میگفت غذا حاضره. غذاخوری همیشه بهترین میزش خالی بود برام . آسانسور همیشه منتظرم بود. چون طبقه آخر بودم گاهی شب گاهی روز میرفتم بالا پشت بام می نشستم و گنبدو گلدسته ها رو که خیلی نزدیک بود تماشا میکردم و سیگار میکشیدم. خانومی اونجا بود که ملافه ها رو توی اتاق رختشور خونه میشست و پهن میکرد. به هیچکس هم جز من اجازه نمیداد پا اونجا بذاره. از همون اولش میگفت راحت باش هر وقت خواستی بیا اینجا صفا کن منظره قشنگی داره. بازار هم که میرفتم برای خرید سوغاتی این مهمون نوازی ادامه داشت. توی خیابون و توی ماشین. کلی دوست خارجی پیدا کردم که اونا هم نهایت پذیرایی رو ازم کردن. وقتی میرفتم حرم غلغله جمعیت بود که منتظر ماشین های مسافربر داخل حرم بودن. و هر بار راننده بهم اشاره میکرد پیاده نرو بیا کنارم بشین مجردی و تا مینشستم یه مشت شکلات توی مشتم میریخت و تا اونجا با مهربونی باهام صحبت میکرد. و این اتفاقات روزی سه بار تکرار میشد چون سه وعده نماز رو نزدیک ضریح میخوندم. اصلا حوصله هیشکی رو نداشتم. مثه آدمای عصبی توی لک بودم و دلم مثه کبوتر دور حرم چرخ میخورد . یادمه مثه آدمای نمک نشناس هر چی تحویلم میگرفتن حوصله کسی رو نداشتم و دلم توی حرم بود و با آقا حرف میزدم. مثه آدمهای تلخ. و روز آخر تلختر شدم. ناراحت بودم که این آخرین زیارت و باید برگردم. چندتا از خادما دنبالم افتادن که منو سوار مسافر بر کنن. از ناراحتی میخواستم پیاده برگردم ولی اونا خیال میکردن من قهر کردم و بیشتر اصرار میکردن. منم بغض توی گلوم بود نمیتونستم حرف بزنم به زور دستمو از دستشون بیرون کشیدم ولی مگه اونا ول کن بودن. سفر عجیب غریبی بود. فقط طلبیده بود. بعضی طلبیدن رو خرافات میدونن که مشکل عقیده دارن. میگن حرم جز مشتی آجر و سنگ و سیمان نیست. برای اونا شاید. ولی برای من نه. برام عشق و نفس. فقط بشرطی که خودش بطلبه.