چـند وقتیســت هــر چــه مـیگــردم هیــچ حرفــی بهتـــــر از سکــوت پیدا نمی کنــــم نگـاهـــم امــا گاهــی حرفــــــــــ می زند گاهــی فریــاد می کشـــد و من همیشـــــه به دنبــــال کســـی می گردم کــه بفهمــد یک نگـــاه خستـــه چــه میخواهـد بگویـد
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه ات آباد کین ویــــــــــرانه بوی گل گرفت
از پریشان گویی ام دیــــــدی پریشان خاطرم
زلف خودرا شانه کردی شانه بوی گل گرفت
پرتو رنـــگ رخت با آن گل افشانی که داشت
در زیارتگــــــــاه دل پــــــروانه بوی گل گرفت
لعل گـــــل رنگ تو را تا ساغر و می بوسه زد
ساقی اندیشه ام پیمــــــــــانه بوی گل گرفت
عشق باریدوجنون گل کرد و افسون خیمه کرد
تا به صحرای جنون افســـــانه بوی گل گرفت
از شمیم شعــــــــــر شور انگیز آتش عاشقان
ساقی و ساغر می و میخــانه بوی گل گرفت