شکوفه های گیلاس

شکوفه های گیلاس

مرد تنهای شب
شکوفه های گیلاس

شکوفه های گیلاس

مرد تنهای شب

شعر

بغلم کـــــــردن و هی ناز کشیدن، ممنوع!

دست دور کمرم حلقـــــــه، اکیــدآٌ ممنوع!

روی زانـــــــــو بنشینی و به صدها ترفند

از لبم مزه ی گیـــــلاس چشیـدن، ممنوع!

مثل یک مار که اطراف طــــــــلا می لغزد

تو در آغوش من این گونه خزیـدن، ممنوع!

مرغ عشق منی! آواز بخوان، ولولــه کـن

پـر پـــــرواز من! از لانه پریـــــــدن ممنوع!

باغبانی و منـم غنچه خوش رنگ و لعـاب

غنچه را دست زدن، جامه دریدن، ممنوع!

چهره ام گل، بدنم گـل و سروپا همه گل

گل برایــــــم ز سر کوچه خریدن، ممنوع!

عصر یک جمــــعه بیا بهر مــــلاقات ولی

عکس گل بنفش

سر ساعت به قـــــرارم نرسیدن ممنوع!

ادامه نوشته

شعر

تو را دل برگـــــزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

تو در رویـــــــای پروازی ولی گویا نمی دانی

نـــــخ کوتاه دست از بادبــــــادک برنمی دارد

برای دیــــــــــدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کـــــــلاهش را مترسک برنمی دارد

اگر باخنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را

اتاقــــــم را صــــــدای جیرجیرک برنمی دارد

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یــک بار

اگــــر با اشک من پیراهنت لـــک برنمی دارد

ادامه نوشته

مزاح

ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﻣﻬﺪﮐﻮﺩﮎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻣﻴﮕﻪ: ﺷﻌﺮﺑﺮﺍﺕ ﺑﺨﻮﻧﻢ؟
ﻣﻴﮕﻢ :ﺑﺨﻮﻥ ﻋﺰﻳﺰﻡ!
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻩ: ﺩﺧﺘﺮﺍﻱ ﻻﻟﻪ ﺯﺍﺭ ﺧﻮﺷﮕﻼﺷﻮﻥ, تیغ ﻣﻲﮐﺸﻦ ﺑﻪ ﭘﺮ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﺷﻮﻥ, ﺁﺩﻡ ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ. ﺁﺩﻡ ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ!
ﻣﻴﮕﻢ : ﺍﻳﻨﻮ ﮐﻲ ﺑﻬﺖ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ؟
ﻣﻴﮕﻪ : ﻣﺮﺑﻴﻤﻮﻥ ﻧﻴﻮﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﻗﺎﺟﻤﺎﻝ (ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺳﺮﻭﯾﺲ) ﺑﺎﻫﺎﻣﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ

عکس نوزاد فسقلی

دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی که مردم فکر میکردن این دو نفر باهم برادرند. روزی روزگاری مسعود نقشه گنجی رو به محمود نشان داد و با هم تصمیم گرفتن که به دنبال زیر خاکی برن. یک روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظی کردن و رفتن. محمود نقشه ای در سر داشت که وقتی به گنج دست پیدا کرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بکشه. بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند. و

ادامه نوشته

بیلاخ

ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﯿﻼﺧﻮﺧﺎﻥ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍنگشتهای ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯽﮐﺮﺩ .

پیامدهای حمله مغول به ایران

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻟﯿﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻮﻣﭙﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺍﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻃﯽ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ ۴ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ,

ادامه نوشته

دوستت دارم

یادم میاد بچه بودم (شش-هفت ساله). عکسی توی کتابی دیدم. یک نقاشی ساده از دو تا بچه (یک دختر، یک پسر) که داشتند با هم حرف می زدند. دختر به پسر گفته بود: «من ماهی خیلی دوست دارم!» و توی ابر فکر بالای کّله اش ، یک ماهی قرمز داشت توی تُنگ شنا می کرد. بعد پسر گفته بود: «من هم همینطور!» ... و توی کله ی او یک ماهی بود که داشت توی ماهیتابه جلزو ولز میکرد!

عکس کوهستان

تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد…
یکبار قسمت کردم…
چندین برابر شد

ادامه نوشته