شکوفه های گیلاس

شکوفه های گیلاس

مرد تنهای شب
شکوفه های گیلاس

شکوفه های گیلاس

مرد تنهای شب

حلبچه


حلبچه

فرارو- بمباران شیمیایی حلبچه در ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ در راستای عملیات گسترده ای به نام عملیات "انفال" به دستور صدام انجام گرفت.

به گزارش سرویس تاریخ فرارو، در پی عملیات والفجر ۱۰ توسط ایران و تصرف بخش‌هایی از کردستان عراق در اواخر سال ۱۳۶۶ که منجر به استقبال مردم این مناطق از نیروهای ایرانی شد، صدام حسین به پسرعمویش علی "حسن المجید" معروف به علی شیمیایی، دستور بمباران شیمیایی این مناطق را داد.

نسل کشی در حلبچه با گازهای اعصاب مانند وی ایکس، سارین، تابون و گاز خردل انجام و جان نزدیک به ۳۲۰۰ تا ۵۰۰۰ نفر را گرفت و ۷۰۰۰ هزار تا ۱۰۰۰۰ هزار نفر را مجروح شیمیایی کرد.

عکس های زیر که از مجموعه های دو عکاس ایرانی شهید مجید جان بزرگی و احمد ناطقی انتخاب شده است بخشی از فاجعه حلبچه را نشان می دهد. گفتنی است عکس های زیر ممکن است برای برخی مخاطبان بیش از اندازه آزاردهنده باشد.

از میان اخبار

خدمت هموطن گرامی

بعداز سلام و عرض ادب و احترام. تا زمانی که شما عصبی و بدون توجه و دقت پیام منو میخونید بهتر است سکوت کنیم و گفتگو رو موکول کنیم به زمانی که شما با آرامش و دیدگاه منطقی باشید. و یا بهتر است بعنوان آخرین پیام گفتگو را خاتمه دهیم و بی منطق جدل نکنیم. من و شما کما فی السابق مسیر زندگی خود را طی کنیم. نه دوست هم باشیم و نه دشمن. این سطور را هم به درخواست شما بعنوان ختم کلام مینویسم تا متوجه بشوید که سوتفاهم از طرف شما بوده و هیچ غرض ورزی در کار نبوده.
توجه داشته باشید که از نظر من شما نه مجرم هستید و نه بیگناه. چون برای هر کدام مدرک و سندی لازم است. تا دلیلی نباشه نمیشه به کسی مجرم گفت. و تا دلیلی نباشه متهمی تبرئه نمیشود. متهم و مجرم در قانون کشور ما منفک هستند. در دادگاه نمیگویند مجرم حرف بزند. میگویند متهم از خودش دفاع کند. از نظر قانون شما متهم هستید نه مجرم. من قاضی نیستم پس ربطی به من ندارد. از نظر اینکه سه کتاب قوانین مقننه و قضائیه و مجریه را خوانده ام فقط در این حد میتوانم شما را راهنمایی کنم که از نظر قانون و قاضی اینکه شما مورچه ای را کشته باشید یا نه . شما را نه مجرم میداند و نه شما را تبرئه میکند. برای مقامات امنیتی و قضات این سوال مهم است که شما در آلمان با هزینه چه کسانی تامین شدین و آنان در مقابل حمایت از شما. چه منافعی را برای آنان تامین کردین؟. اگر بگویید مفتکی بوده قاضی قبول نمیکند مگه آلمان خودش فقیر ندارد؟ حتما شما از دشمنی آلمان با ایران آگاه هستین؟ در برجام چقدر علیه ایران کارشکنی کرد؟ حتما آگاه هستین که هنوز دوستان شیمیایی شده ی بنده بین مرگ و زندگی دست و پا میزنند؟ گناه اینها چه بود؟ دفاع از ناموس و کشور در مقابل حزب بعث؟ این جنگ چه ربطی به آلمان داشت که (ش م ر) را در اختیار حزب بعث قرار داد؟ تجارت؟ پس چرا تماما رایگان دادند؟ آیا استفاده از شیمیایی که حلبچه و سردشت را قتل عام کردن وجدان انسان دوستانه شما تایید میکند؟ چه بسیار مادر و فرزند شیرخواره ای که مظلومانه در آغوش هم جان دادند انسان دوستانه است؟ شما تحقیق کنید که چرا رایگان این حجم عظیم مواد شیمیایی خردل و تاولزا و خفه کننده و وی ایکس، سارین، تابون و غیره.. آیا از سر بشردوستی سخاوتمندانه بخشش شده؟ شما رو قسم میدم به همون خدا آنچه رو که من با چشم خودم دیدم لااقل عکسهای آنرا تحقیق کنید و ببینید. بعد از خودتان سوال کنید که همین آلمان که همچنان همدست با فرانسه و امریکا. در برجام کارشکنی میکنه دوسته؟ تحریم ظالمانه ایران بخاطر تسلیم کردن در مقابل غارتگری و چپاولگری دوستانه است؟ حمله به اماکن اسلامی و بستن این مراکز مذهبی و بد رفتاری با اقلیتها در آلمان بشر دوستانه و انسانیه؟ شما بعنوان قاضی عادل و با انصاف از کسی که مورد حمایت و تامین مالی و سکونت یه پناهنده سیاسی چی سوال میکنید؟ جواب سوالش رو پیدا کنید و با همین جواب خودتون رو تبرئه کنید. چون برای قاضی مهم نیست که شما مورچه کشته اید یا نه؟ فقط با مدرک و سند ثابت کنید که مبرا هستید و این خیلی خوبه که شما وطنپرست بوده اید و به ملت خود پشت نکرده اید. از قدیم گفته اند پاک باش بیباک باش. وقتی شما خطایی نکرده اید دیگر دلیلی برای ترس و فرار وجود نداره. هیچ کجا وطن آدم نمیشه و هیچ ملتی جای هموطن و همزبان رو نمیگیره. شما هر کجای دنیا که باشی یه غریبه و بیگانه حساب میشی. من از ادیان و مذاهب مختلف دوستانی دارم که در آرامش زندگی میکنن و کسی کاری بهشون نداره. شما هم که هیچ خطایی نکردین مسیر مشخصی رو طی میکنید تا از فیلتر امنیتی و قضایی عبور کنید تا به زندگی عادی در سرزمین مادری برگردید. باز هم تاکید میکنم نه من قاضی هستم و نه داروغه. ولی راهنماییتون میکنم که برای مقامات امنیت ملی کشور هیچ مهم نیست که شما مورچه کشته اید یا نه؟ فقط کافیه بهشون بصورت منطقی و معقول ثابت بشه که پناهندگی سیاسی شما فیک بوده و در مقابل حمایتی که از بیلاروس و آلمان دریافت کرده اید. کاری خلاف امنیت و قوانین کشورمون انجام نداده اید. شما میتوانید حسن نیت و صدق گفتار خود را از همان کشور آلمان آغاز کنید. البته نه با لحن طلبکارانه. بلکه با لحن دوستانه و منطقی. شما نه پیامهای قبلی منو با دقت خوندین و نه جواب معقولی دادین. گویا منو به سخره گرفتین تا منو از حرفم پشیمون کنین؟ این حرف شما چه معنی میده؟ (اگه راست میگی برو در خونه خواهرم بگو...) گویا خواهر شما همسایه دیوار به دیوار ماست؟ گویا اسبی کاه و یونجه خورده درب خونه ما ایستاده تا من فورا بپرم روی اسب و هزار کیلومتر تاخت و تاز کنم تا دستورات عالیجناب رو انجام بدم؟ گویا منو برده زر خرید و پادو و بیکاری انترو منتر تصور میکنید که از لفظ (اگه راست میگی) استفاده میکنید. کما اینکه من به شما بگم: (اگه راست میگی الان بدو برو فرانسه درب خونه پسر خالم بهش بگو...) بگذریم. دوست ندارم به این گفتگو و مضحکه و ملعبه و مسخره شدن ادامه بدم فقط مخلص کلام بعنوان آخرین حرف این بنده حقیر خدمتتون عرض میکنم. چیزی که جذب گرفتاری برای شما میکند و گره به کار شما می اندازد رفتار شماست که نه انتقاد پذیر هستین. نه علاقه ای به اصلاح خود دارید. نه حق شناس هستین. نه قدر شناس. نه فرق بین دوست و دشمن میگذارید. از همه این معایب میگذرم و همان یک نکته رو میگم و بعدش والسلام. شما نباید از خفه شدن پسر فلانی و پسر فلانی. شاد باشید و بعنوان معجزه ای برای حقانیت خود لذت ببرید. چون وقتی کسی را لعن و نفرین میکنید و آن شخص مکافات میشود. ترکش آن به زندگی خودتان باز میگردد. شکی نیست که گندم از گندم بروید جو ز جو. کائنات قانونی داره به اسم مکافات. که هر کس در مقابل ذره ای خوبی یا بدی. دیر یا زود. تقاص داره. اما کسی که از مرگ و مکافات دیگران شاد میشه هولناکه. بدخواه بودن. کینه داشتن. تنفر داشتن. زبان نفرینگر. نگاه بدبین داشتن. و لذت بردن از سر به سنگ خوردن مخالفین.‌ اینا هولناکه. چون افکار منفی ما به خودمون جذب میشن. از جاییکه به هیچکدام از نکات اولین پیامم توجه نکردین. توقعی ندارم که به آخرین پیامم توجه کنید. دیگر نه حرفی دارم و نه پیامی میدهم. شما هم لطفا به این بحث بیفایده خاتمه بدهید. من هم میگویم خر ما از کره گی دم نداشت. شما هم یقه کسانی را بچسبید که به شما ظلم کرده اند. هر کجا هستین. در پناه خدا. تندرست و موفق باشید.والسلام.

تسلیت

هنوزم باورم نمیشه دوست خوبمون فوت کرد.وبلاگ نویس شاعر بنفشه انصاری (پرتو)

آپلود عکس

دوستان عزیز

با کمال تاسف و تالم بانو بنفشه انصاری استاد دانشگاه نقاش نوازنده و شاعر وبلاگ نویس به

علت بیماری درگذشت

جهت شادی روحش فاتحه​​​

عشق و انگیزه

قانونی وجود دارد بنام سطل و ملاقه که میگوید. هر انسانی سطل نامرئی دارد که با برخوردهای دیگران. پر یا خالی میشود. همچنین ملاقه ای نامرئی داریم که با رفتار خودمان سطل خود و دیگران را پر یا خالی میکنیم. به زبان ساده تر. سطل ما در تعامل با دیگرون و رفتارشان پر و خالی میشود. ولی ملاقه در دست ماست و از افکار. گفتار و رفتار ما تبعیت میکنه. طبق این قانون هر گاه سطل شما پر باشد. در بهترین حالت روحی و خوشبختی هستید و با خالی تر شدن سطل. شما بدحال و افسرده میشوید. و زمانی که این سطل کاملا خالی گردد. شما انگیزه زندگی را از دست داده و میمیرید. طبق این قاعده. اگر شما با ملاقه از سطل دیگران بردارید و در سطل خود بریزید تا آنرا پر تر کنید. خالی تر میشود و برعکس. اگر از سطل خود بردارید و ایثارگرانه در سطل دیگران بریزید تا سطل دیگران را پر کنید. سطل خودتان نیز پر تر میشود. (شاید بخاطر همین نسلهای گذشته به ما گفتن: دست بخشنده همیشه پره) با این روش. که من با دلایل علمی بهتون ثابت میکنم. چطوری میتونید. زندگی شاد و راحت. همراه موفقیت و آرامش روح و با حس ناب خوشبختی داشته باشید.

زمانی که هزار سرباز امریکایی توسط کره شمالی در جنگ اسیر شدند. اتفاق عجیبی رخ داد که دانشمندان زیادی را در شوک فرو برد. این سربازان انگیزه خود را از دست دادند. با وجود اینکه از شکنجه و بد رفتاری خبری نبود. و کاری جز خوردن و خوابیدن نداشتند. حدود ۴۰٪ آنان مردند. حتی زمانی که صلیب سرخ جهانی از طرف ژاپن میانجیگری کرد تا این سربازان با خانواده خود تلفنی صحبت کنند. سربازان تمایلی نداشتند و قبول نکردند. به وطن خود و رئیس جمهورشان و همرزم های خود فحاشی میکردند. حتی به مافوقشان اهانت میکردند. از دوستان خود به دشمن خبرچینی میکردند. اگر سربازی مریض میشد. او را با توهین از آسایشگاه به بیرون پرت میکردند و میگفتن برو بیرون بمیر. ولی چرا؟ در اطرافشان نه سیم خارداری بود. و نه دیوار بلندی. و نه سرباز مسلحی و نه برج مراقبت. ولی کسی فرار نمیکرد. اما چرا؟ بخاطر یک پاکت سیگار دوست خود را به دشمن میفروختند اما چرا؟ زمانی که یک سرهنگ به سربازش گفت از این آب آلوده نخور. سرباز بجای اطاعت از مافوق نظامی خود. شروع به فحاشی کرد که: آشغاله کثافت تو دیگه فرمانده من نیستی. بلکه یه اسیره کثافت مثه خودمنی. پس خفه شو و فضولی نکن. عجیب اینکه اون سرباز از آب آلوده ی کشاورزی خورد و مبتلا به اسهال خونی شد و خیلی زود مرد. اما چرا؟ مگه دشمن از چه ترفندی استفاده کرده بود؟ چطوری انگیزه و امیدشون رو ازشون گرفته بود؟ جوابش هر چی باشه. همون جواب بهترین راهنما برای ما و زندگی سراسر شادی و خوشبختیه. کافیه ما بر عکس اونا زندگی خودمون رو بسازیم و زندگی ای داشته باشیم. سراسر شادکامی و موفقیت.

بیایید تجزیه و تحلیل کنیم ببینیم چه بالایی سر این سربازان اورده بودن. و بعد برعکسش رو توی زندگی خودمون بکار ببریم و ازنتایج اون شگفت زده بشیم. اولین بلایی که بر سر این اسیران اورده بودن از بین بردن (عزت نفس) بود یعنی ابتدا اونا رو در گروههای ۱۲ نفره قرنطینه کرده بودن و ازشون خواسته بودن هر کار زشت و پلیدی که کرده بودن و هر ظلم و کوتاهی که کرده بودن رو در جلو دوستان خودشون اعتراف کنن تا اینجوری شخصیت اونها شکسته بشه وتبدیل بشن به انسانهایی بی شخصیت و پوچ و بی ارزش. چون وقتی کسی برای خودش ارزش نداشته باشه. دیگه برای دیگران هم ارزش قائل نیست. حالا این اسیران آمادگی کامل داشتن که ضربات بعدی رو آسانتر و راحتتر بخورن. چون به این نتیجه رسیدند که سطلشون کاملا خالیه . پس حاضر بودند به هر قیمتی از سطل دیگران بردارن و توی سطل خودشون بریزن. غافل از اینکه سطلشون خالی و خالیتر میشه. قدم دوم رواج (غیبت) و خبرچینی و زیرآبزنی بود که اوضاع رو براشون وخیم تر میکنه و در مقابلش فقط پاکت سیگاری دریافت میکردن. که در اوج یاس و نامیدی زود دود میشد و تموم میشد. ولی آثار کار زشتشون رو. روی دوش خود حمل میکردند. قدم سوم از بین بردن (عرق وطن) بود. دیگه باور داشتند که نه وطن و نه رئیس جمهور کشورشون و نه حتی خانوادشون. کسی به فکر اونا نیست. پس هیچکدوم. حتی همرزمان و مافوقشون هم مهم نبودن. همه چیز پوچ و بی معنا بود. حتی زندگی. اگه اونا رو جسمی شکنجه داده بودن. همین شکنجه بهشون انگیزه ی مقاومت کردن میداد. ولی اونا در آسایشگاهی بدون سیم خاردار و ترس از اسلحه و دیدبانهای دشمن. فقط میخوردن و میخوابیدن و روز بروز افسرده تر و بی انگیزه تر میشدن. فقط میخواستن سطل خودشون پر باشه. و گور بابای بقیه ی دوستان و کشورو دولت. دیگه فرمانده و سرهنگ کیلویی چنده؟ پس چیز عجیبی نبود که دوستشان مریض بود و احتیاج به مداوا داشت. ولی اونو به بیرون آسایشگاه پرت میکردن تا بیرون بمیره. قدم چهارم و آخرین قدم هم تشدید و تداوم بحران روحی بود چطور؟ اگه نامه ی شادی بخشی میرسید. آن نامه را مخفی میکردند. اما اگه نامه ای میرسید که همسر یکی از اسرا خسته شده و میخواد با دیگری ازدواج کنه یا خبر فوت یکی از عزیزان بود. فورا اون نامه رو بهش میرسوندن تا اوضاع روحیش خرابتر بشه. و اون روحیه خراب رو به دیگران منتقل کنه. نظریه سطل و ملاقه طی نیم قرن گذشته. توجه میلیونها دانشمند و روانکاو جهان رو به خود جلب کرده و از آن بعنوان ایده ای الهامبخش و مفید یاد شده. و میتواند در بهبود آلام جسمی و روحی بشر. همچون نوشدارو و شفابخش باشه.

سوال: ما چطوری میتونیم سطل دیگران را پر کنیم؟ آیا نیاز به پول هنگفت داریم؟ جواب: خیر برعکس. کمی عشق نیاز داره. این کار. را فقط با یک لبخند. یک کلام محبت آمیز. یک تشویق. یک شاخه گل. حتی با یک دعا در حق دیگران به همین سادگی قابل اجراست. حتی یک خیرخواهی قلبی. احترام قلبی به دیگران. وفاداری. حیا. محبت. آرزوی سلامتی. آرزوی موفقیت و شادی برای دیگران هم میتواند قدمی بزرگ محسوب بشه. چه بسا یک لبخند یا یک کلمه تحسین شما میتونه باعث بشه شب یا روز کسی رو بسازه و حالشو خوب بکنه.شاید سوال کنید: خوشحال کردن یکنفر چه اهمیتی داره؟ جواب: شما وقتی حال خوب رو به یکنفر منتقل میکنید. اون شخص حال خوب رو به چند نفر منتقل میکنه. و این چرخه بصورت تصاعدی جلو میره و به میلیونها نفر و بیشتر منتقل میشه. کائنات هوشیاره و پاداش کار خوب / یا مکافات کار بد شما رو به خودتون برمیگردونه. حتی اگه این کار شما به اندازه سر سوزنی کوچک باشه. همانند قطرههای باران جمع میشه و در حجم یک سیل انباشته میشه. به یکدیگر کمک کنید. پس کارهای خوب و بد کوچیک رو دستکم نگیرید. با ادب و احترام دیگران را با اسمی که دوست دارند صدا بزنید. کمی عشق به دیگران رو چاشنی کنید و سعی کنید با استفاده از کلمات مثبت و تشویق کننده . حق شناسی. احترام. کلمات محبت آمیز و تحسین گر. موج احساسات مثبت رو به اطرافیان خود هدیه کنید و اثرات آنرا در پر شدن سطل سلامت و موفقیت خود ببینید. قدر دان اطرافیان خود باشید و زبانی شکر گذار داشته باشید. خدا در قرآن و سوره ابراهیم میگه. وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِن شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَلَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِید. پس زمانی که خدا در مقابل شکرگذاری. زیاد کردن رحمت و نعمت خودش رو وعده داده. با کفران . نا سپاسی و حق ناشناسی عذاب شدید خداوند روبسوی خودمون جذب نکنیم. یاامیرالمومنین. یاعلی علیه السلام.


رازِ خود با او که گفتم فاش کرد
جایِ من با دیگری کنکاش کرد 
با تمنّا چون دلیلش خواستم 
چهره در هم برد و او پرخاش کرد


مونسِ جان و روانِ من علی باشد علی
نورِ قلب، آرامِ جان من علی باشد علی
خوش‌کلامم، نغمه‌پردازم به گلزارِ سخن
نغمه و شعر و بیانِ من علی باشد علی
رازداری نیست تا با او بگویم رازِ دل
در حقیقت رازدانِ من علی باشد علی
تا به کی باید کشیدن بارِ عمر و زندگی
مقصدِ روح و روانِ من علی باشد علی
کشورِ عرفان و عشق و فضل را بانی بود
مظهرِ حق در جهانِ من علی باشد علی
مطلعِ غیب و شهود و مظهرِ نورِ وجود
ذکرِ دل، وردِ زبانِ من علی باشد علی
در شجاعت در سخاوت در عبادت در کرم
نیست مانندش، توانِ من علی باشد علی

لیلة‌المعراج مهمانِ خدا بودی نبی
میزبان، مولای جانِ من علی باشد علی
صابرا با اهلِ علم و معرفت دائم بگو
نورِ عشق جاودانِ من علی باشد علی
صابر کرمانی

نصفه شبی

.

اشعار عاشقانه دیوانگی

نصف شب از خواب پریدم دیدم تلفن زنگ میخوره گوشیو سه سوته برداشتم مامان بیدار نشه.. خانومی با ناز و عشوه گفت: الووووو آقای طالبی هستن؟ حرصم گرفت گفتم: آقای طالبی نیس ولی اگه آقای خربوزه رو میخواین توی یخچال خوابیده.. حالا کاره تون خیلی واجبه؟ آخه گلابی نصفه شبه ها؟ چشاتو وا کن درست شماره بگیر. گوشی رو گذاشتم که مامان با هول صدا زد: نصفه شبی کسی طوریش شده؟ گفتم نه بابا.. شلغم خانوم گمانم شوهرشو گم کرده دنبالش میگرده بگیر بخواب دنیا امن و امانه..خب مریض بد حال بیمارستان داشتیم استرس بهمون داد ناکس.. باز دیدم زنگ زد.. باز گوشیو برداشتم .. دیدم هی میخنده.. و باز گفت.. آقا این چه طرز صحبت کردن با یه خانومه محترمه؟ گفتم باشه خانوم محترم .. سره جد‌ّت بگیر بخواب.. جیش بوس لالا.. گوشیو گذاشتم.. که باز زنگ زد.. هی توی گوشی فوووت میکرد و هی کرووکر میخندید.. مامان هم هی صدا میزد: چی شده پسر؟ بهم بگو طاقتشو دارم..کسی طوریش شده؟ منم اعصابم مگسی شده بود.. میدونستم دیگه بدخواب شدم رفت پی کارش

در هر نفس گویم چنین هو یا امیر المومنین
خیل ملائک لشکرت، تاج ولایت بر سرت

******

تک بیت های ناب در مورد امام علی (ع)

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

ادامه نوشته

شعر

ای نگاهت از شب باغ نظر، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر
چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگ‌تر، یا سازی از تو سازتر
قصه گیسویت از امواج تحریر قمر
هم بلند آوازه‌تر شد، هم بلند آوازتر
گشته‌ام دیوان حافظ را، ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر
چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر
از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود
جادویی از سحر چشمان تو پُر اعجازتر
آن که چشمان مرا‌تر کرد، اندوه تو بود
گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر
“علیرضا قزوه”

بیقرارم ، واسه چشمات
اون نگاهى که به یک دنیا مى ارزه
مى خوام از تو بنویسم ، اما اسمت که میاد دستم مى لرزه
چیکه چیکه آب شدم من
وقتى گفتى نمى خوام با تو بمونم
حالا تنهام ، یه پریشون ، خیلی وقته که دیگه بى همزبونم
من هنوز از تو مى خونم عاشقونه
جاى دستاى تو ، خالى توى خونه
خواب چشماتو میبینم فردا آفتابیه دنیا
تو میشی تعبیر خوابم ، مى رسم به آرزوهام
مى دونم میایى دوباره آسمون آفتابى مى شه
باز بهار مى یاد سراغ گلدوناى پشت شیشه
چشم به راه تو مى ونم اگه مى شنوى صدامو
تکیه کن بازم به شونم گوش بده ترانه هامو
یه دریچه مهربونى هدیه کن به خلوت من
نشو با دلم غریبه ، سر بزن به غربت من
من هنوز از تو مى خونم عاشقونه جاى دستاى تو ، خالى توى خونه

یه دل میگه نشم عاشق کس . یه دل میگه میمیرم بی نفس
یه دل میگه برمو و یه دلم میگه خو کن به قفس
یه دل میگه پر رنگ و ریاست . یه دل میگه این رویای ماست
یه دل میگه بگمو و یه دلم میگه فردا به بار
یه دل میگه پر از عشقم هنوز
یه دل میگه که بساز و بسوز سرکن بی فروغ خو کن به دروغ این عمر دو روز
یه دل میگه پر از عشقم هنوز
یه دل میگه که بساز و بسوز سرکن بی فروغ خوکن به دروغ این عمر دو روز
یک بوم دو هوا خسته ام به خدا نیمخوام و میخوام بشم از تو جدا
رویای عزیز تردید و گریز بی عشق نمیتونم به خدا
یک بوم دو هوا خسته ام به خدا نیمخوام و میخوام بشم از تو جدا
رویای عزیز تردید و گریز بی عشق نمیتونم به خدا
سلطان قلبم بی تو سرابم آلوده ی فکر ناجور و تردید
برگرد و از من عشقی بنا کن کانون روحم به عشق تو لرزید
یه دل میگه نشم عاشق کس . یه دل میگه میمیرم بی نفس
یه دل میگه برمو و یه دلم میگه خو کن به قفس
یه دل میگه پر رنگ و ریاست . یه دل میگه این رویای ماست
یه دل میگه بگمو و یه دلم میگه فردا به بار
یه دل میگه پر از عشقم هنوز
یه دل میگه که بساز و بسوز سرکن بی فروغ خو کن به دروغ این عمر دو روز
یه دل میگه پر از عشقم هنوز
یه دل میگه که بساز و بسوز سرکن بی فروغ خوکن به دروغ این عمر دو روز

سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
******
تو اگر دلگیری، لحظه ای چشم ببند،اندکی اشک بریز،
و بخوان نام مرا،
به تو من نزدیکم،
نام من یزدان است،لقبم ایزد پاک، تو مرا زمزمه کن،
خواهم آمد سویت،
بی صدا یادم کن،یا که فریادم کن،
که منم منتظر فریادت .
من ازعمق وجودخود خدایم راصداکردم
نمیدانم چه میخواهی ولی امشب..
برای تو من ازعمق وجودخود خدایم راصداکردم
نمیدانم چه میخواهی ولی امشب..
برای تو
برای رفع غمهایت.
برای قلب زیبایت
برای آرزوهایت
به درگاهش دعا کردم
ومیدانم خدا از آرزوهایت خبر دارد
یقین دارم دعاهایم اثر دارد

*****

پایانی برای قصه ها نیست.‏ نه بره ها گرگ می شوند
نه گرگها سیر‏. خسته ام از
جنس قلابی آدمها. دار میزنم خاطرات کسی که مرا دور
زد. حالم خوب است. ولی گذشته ام درد میکند.
میبخشم کسی را که بی دلیل مرا کنار زد. که روزی
بی دلیل تر از من. کنار می رود.
و در حسرت بخشش خدای من می ماند. خدایا من او را بخشیدم. تو هم او را ببخش.
******
دل خوش از آنیم که حج میرویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همین جاست کجا میرویم؟؟
*****

پایانی برای قصه ها نیست.‏ نه بره ها گرگ می شوند
نه گرگها سیر‏. خسته ام از
جنس قلابی آدمها. دار میزنم خاطرات کسی که مرا دور
زد. حالم خوب است. ولی گذشته ام درد میکند.
میبخشم کسی را که بی دلیل مرا کنار زد. که روزی
بی دلیل تر از من. کنار می رود.
و در حسرت بخشش خدای من می ماند. خدایا من او را بخشیدم. تو هم او را ببخش.
******
دل خوش از آنیم که حج میرویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همین جاست کجا میرویم؟؟
*****

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر هم گاه پا
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده.. بس مدهوش.
می رود نعره زنان. واین بانگ باز از دور می آید : ” آی آدم ها .
***
بنام دوگل بهشت[گل]
یکی عشق و دیگری سرنوشت
به قلم گفتم بنویس ؟
هرچه دلش خواست نوشت
ما را خاک پای دوست ،
دوست را تاج سر ما نوشت

خنده ی یار قشنگ است... بخندانیدش
اخم زیبنده ی او نیست... نرنجاندیش

بگذارید رها باشد و آشفته و باز
موی او را به دلِ باد بیافشانیدش

از عذاب و تَشَر و حشر نگویید مدام
از خدایی که کریم است نترسانیدش

بگذارید که بی واهمه شادی بکند
به شر و شور و تب و تاب برقصانیدش

هر زمان خسته شد از درد و گرفتاری و غم
سفت در گرمیِ آغوش بچسبانیدش

شانه ی امن و رفیق و پر پرواز شوید
هرکجا حرفِ قفس بود بپیچانیدش

عشقِ او را همه جا پیش همه داد زنید
هرکسی بُخل و حسد داشت، بسوزانیدش

عشق، نور است نه تاریکی و تردید و غبار
مثل خورشید بتابید و بتابانیدش
از حمیدرضا گلشن جان
***
دمت گرم و سرت خوش باد!
اگر حتی نباشم من!
تمامِ جوششِ قلبِ پر از احساسِ من آنجاست!
اگر تنهاترین ایام از من شد؛
اگر داراییِ قلبم؛
فراق و خواستن‌ها و ندیدن شد؛
صدایِ خنده ات، آنقدر شیرین است؛
که آوایش؛
برایم از میانِ کوه ها هم، عالمی دارد؛
بیاسا ای تمامِ عشق؛
که من، با شادی‌ات، شادم ...
نرگس_صرافیان_طوفان‌
***
گرچه ترکم کرده ای... من مبتلا هستم هنوز
با تمام زخم هایم رویِ پا هستم هنوز

با رقیبانی و سرمست غرور و بیخیال
من ولی با یاد تو در انزوا هستم هنوز

مهربان،در دسترس،دلداده مخصوص تو بود
من برای دیگران بی اعتنا هستم هنوز

آرزوی دیگران مال تو بود اما چه سود؟
حیف و میلم کردی و گفتی چرا هستم هنوز؟

عاشقت هستم که ماندم پایِ جایِ خالی ات
با منی هر لحظه ای در هرکجا هستم هنوز

فکر برگشتن نکردی؟ من همانی ام که بود
خوب می دانی عزیزم دلربا هستم هنوز
حمیدرضا_گلشن
***
آمدی مهرت به دل افتاد و جانانم شدی
نه فقط معشوقه و جانانِ من، جانم شدی

عاشقی در فکر من شاخه گلی پژمرده بود
زندگی آوردی و با عشق، گلدانم شدی

در زمستانی پر از سرمای تنهایی و درد
دست سردم را گرفتی و بهارانم شدی

چشم های روشنت تابید بر شب های من
نور عشق آوردی و خورشید تابانم شدی

زندگی جز غصه و تنهایی و ماتم که نیست
فرضم این بود، آمدی و خط بطلانم شدی

قلب من اکلیلی و پر ذوق و غرق نور شد
تا که فهمیدم تو هم قدری پریشانم شدی

ریشه زد شوقِ ادامه در وجود خسته ام
تکیه گاه و مونس و همراه و بنیانم شدی

آرزوهایم کنارت یک به یک تعبیر شد
آنچه رویای محال و کهنه بود آنم شدی

قلب و روح و فکر و ذکر و جان من مال تو شد
نبضِ دنیایم شدی، آبم شدی، نانم شدی

خنده های تو گره می زد مرا بر شعر و عشق
شاه بیتِ فاخرِ اشعار دیوانم شدی

عشق یعنی درد بودی تا که درمانت شدم
عشق یعنی درد بودم تا که درمانم شدی
حمیدرضا_گلشن
***
تماما دلبری و عشوه و نازی چرا تو؟
به این حد محشر و زیبا و طنازی چرا تو؟

چرا با دیگران از هر لحاظی فرق داری؟
شبیه قصه ها و مثل اعجازی چرا تو؟

تو را در بیت های حضرت حافظ نخواندم؟
همان شیرینِ شهرآشوبِ شیرازی چرا تو؟

معمای نگاهت را گشودن سخت باشد
پر از شُبهه، پر از سِحر و پر از رازی چرا تو؟

میان این همه آدم که سرتاسر شبیهند
بزرگ و با شکوه و ناب و ممتازی چرا تو؟

در این دنیای بی رویای پرتکرارِ با درد
پر از شور و پر از رویای آغازی چرا تو؟

چرا با لحن خود دل را به آتش می کشی؟ هان؟
تداعیِ صدای سازِ شهنازی چرا تو؟

همیشه بر سر جنگی و دائم اخم داری
عزیزم با منِ عاشق نمی سازی چرا تو؟

نمی میری اگر یک بار هم با ما بخندی
گل نامهربانم! غدّ و لجبازی چرا تو؟
حمیدرضا_گلشن
***
سفر با تو شبیه غوطه در اعماق رویا بود
صدای خنده ی تو نقطه ی پایان غم ها بود

کدامین قبل؟ من قبل از تو را یادم نمی آید
فقط یادم می آید یک نفر یک عمر تنها بود

در آغوشت نسیم زندگی رو به وزیدن کرد
در آن امنیت مطلق، طلوع عشق پیدا بود

دلت: دریا، پریشانیِ موها: موج و لب: ساحل
به دریا رفتنم با تو، مسیحا در مسیحا بود

تو را من برگزیدم با دل و جان... شاهد این بزم
شب و ماه و سکوت و عاشقی و موج دریا بود

نبات از لب، عسل از چشم و می از خنده ات بارید
نشستم زیر آن باران که جان بخشید و گیرا بود

تو مشغول تماشای شب و ماه جهان بودی
ولی با من جهان، محو رخ تو_ماه زیبا_بود

لب ِ ساحل برایت با لطافت صد غزل خواندم
کنار تو درخت شعر من سبز و شکوفا بود

قسم خوردم که از عشق تو می میرم، تو خندیدی
تو خندیدی و عاشق تر شدم... دل بی محابا بود

گلایه کرده بودم از خدا، پس روز خوبت کو؟
تو را دیدم... حضور تو جواب آن معما بود
حمیدرضا_گلشن

چرا آن را که می خواهی دلش پیش کسی گیر است؟
چرا هرکس که عاشق بوده از جان خودش سیر است؟

تو او را، من تو را، او دیگری را، دیگری من را
همه سر درگمیم و علتش بازیِ تقدیر است

رسیدن جز خیال خام و رویای محالی نیست
همیشه هرکجای قصه هم باشی کمی دیر است

کسی شور جنون و حسِ دل دادن ندارد، چون
به لطفِ آدم قبلی، به بند ِ درد زنجیر است

شروع یک نفر بودن، شده رویای دور از ذهن
همه قبل از تو عاشق بوده اند و قلبشان پیر است

دلیل با تو بودن، دیگری را بردن از یاد است
تنش پیش تو است اما دلش جایی زمین گیر است

پر از زخم جدایی، قلب های نصف و نیمه
به هر کس می رسی احساس او در دست تعمیر است

در این گونه لجنزاری همان بهتر که تنها ماند
خوشا قلبی که با تنهایی اش هر روز درگیر است
حمیدرضا_گلشن
***
نیفتاده از سر هوایت چرا؟
چرا مانده ام من به پایت... چرا؟

تو که رفته ای و نمی خوانی ام
غزل می نویسم برایت چرا؟

گسستی اگر رشته را بین راه
ولی من نکردم رهایت چرا؟

دو صد چلّه و سال ها درد و اشک
تمامی ندارد عزایت چرا؟

دعا کرده بودی پشیمان شوم
ندارد اثر پس دعایت چرا؟

مگر می شود بعد تو دل سپرد؟
نگو کس نیامد به جایت چرا؟

اگر دشمنی کرده ای با دلم
گذر کرده ام از خطایت چرا؟

به چشمت نیامد به آتش زدم
ندیدی شدم جان فدایت چرا؟

چرا دلبری را به حد برده ای
تمامی ندارد بلایت چرا؟

زمین زد مرا چشم و ابروی تو
دگر خنده ی دلربایت چرا؟

ندارد کمی رحم در دلبری
لبِ آتشِ بی خدایت چرا؟

اگر در سرت فکر ماندن نبود
نمودی مرا مبتلایت چرا؟

جوابی ندارد چراهای من؟
نیامد سکوت صدایت چرا؟
حمیدرضا_گلشن
***
هر زمانی به دلت بود و دلت خواست بیا
چون حساب تو از این حیث، مجزاست بیا

گرچه بد رفتی و هر بار رهایم کردی
راهِ برگشت تو باز است، مهیاست بیا

نکند فکر کنی شرط و شروطی دارم
عشقِ من بی اگر و شاید و اماست بیا

رفته ای و همه ی زندگی ام یک عکس است
خودمانیم چه تصویر تو گیراست بیا

بعدِ تو جای تو را خاطره های تو گرفت
عاشقت، بعد تو دیوانه و تنهاست بیا

دوری و فاصله ها، سنگِ محک در عشق اند
تا مشخص بشود کیست که برجاست؟ بیا

من هنوزم که هنوز است تو را می خواهم
عهد دیوانگی ام با تو چه زیباست بیا

واژه هایم همه در حسرت برگشت تواند
این غزل های عزادار که گویاست بیا

عشق آن است که "تا کی؟" نشود دغدغه ات
عشقِ من تا ابد و دائم و بی تاست بیا

آخر قصه ی خود را خودمان بنویسیم
آخرین فصلِ جنون منتظر ماست بیا

آمدی، رفتی و برگشتی و رفتی صد بار
رفت و برگشت تو یادآور دریاست بیا

گرچه چون موجِ خروشنده بلاتکلیفی
ساحلِ عشق، نجیبانه پذیراست بیا
حمیدرضا_گلشن
***
وقتی که در افکار مردم، زن به جز تن نیست
در این جهنم فرصت بالیدن زن نیست

دنیای نامردان شده یک لذت آنی
این روزها دیگر کسی دنبال ماندن نیست

زن خسته است از این نگاه شومِ ابزاری
تعریف "مردی"در لغت "نر بودن" اصلا نیست

مردانگی یعنی نجابت در نگاه و فکر
مردانگی را هرزگی کردن مزیّن نیست

غیرت اگر داری به فکر رشد زن ها باش
غیرت به معنای جنون و رگ به گردن نیست

از کوچه ی خلوت چرا باید بترسد زن؟
پس امنیت کو؟ پهلوانی مثل قبلا نیست؟

خاک شما در انحصار خار و خاشاک است
جایی برای مریم و ریحان و سوسن نیست

با زن فقط باید لطیف و نرم صحبت کرد
راه نفوذ قلبشان با داد و شیون نیست

زن برگ آسِ خالق است و بی نهایت عشق
خورشید هم مانند او، زیبا و روشن نیست

زن منزوی باشد دلش آهسته می میرد
فرقی برایش بین منزل یا که مدفن نیست

زن می تواند هم موفق باشد و مادر
زن که برای کلفتی یا ظرف شستن نیست

بحثش حجاب و نوع پوشش نیست، می فهمید؟
"آزادیِ زن" را گرفتید او که دشمن نیست

تنها دلش یک احترام ساده می خواهد
چیز زیادی نیست این، حقش مبرهن نیست؟

این شکوه ها را دختران میهنم گفتند
پس می نویسم شاعر این شعر گلشن نیست
حمیدرضا_گلشن

تو را دیدم، نفوذ چشم تو تا عمق جانم رفت
حواس از مغز و غم از قلب و اخم از ابروانم رفت

همان بودی که عمری در خیالم می پرستیدم
نقاب افتاد از آن تصویر و اسمت بر زبانم رفت

منی که اهل دل دادن نبودم، منطقی بودم
نمیدانم چرا با دیدنت از کف عنانم رفت

دو ابرو بیت اول، چشم هایت بیت دوم بود
لبت بیت الغزل بود و همان جا دل، گمانم رفت

زبانت واژه ها را مثل موسیقی ادا می کرد
نوا و شور و ماهور و بیات از اصفهانم رفت

دو بیت از مولوی خواندی و من مردم برای تو
شدم مانند مولانا که شمسِ داستانم رفت

چنین جذاب خندیدی که باران در دلم آمد
چنان زیبا درخشیدی که ماه از آسمانم رفت

غزل هایم همیشه آخرش تلخی و رفتن بود
ولی با بودنت، "ماندن" به خورد واژگانم رفت

غمی که با خودم قد می کشید و خسته ام می کرد
مرا پیش تو خندان دید و فورا از جهانم رفت
***
دوست دارم پر بگیرم در جهانِ چشم تو
تا که بنویسم غزل از کهکشان چشم تو

جلوه های رنگ دنیا خرج چشمانت شده
آفرین بر خالق رنگین کمان چشم تو

شعر و نقاشی و موسیقی، نمایش،رقص و رسم
شعبه هایی بوده اند از سازمان چشم تو

شاعران را واژه هایی تازه لازم می شود
وقت توصیف از قشنگِ بیکران چشم تو

مکتبی از فلسفه باید پدیدآور شود
تا که بنشیند به پایِ گفتمان چشم تو

حافظِ شاعر، کمال الملکِ نقاش و بنان
می گرفتند ایده ها از اصفهان چشم تو

از تبار شرق غمگین است یا غربِ جهان؟
از کدامین ریشه بوده دودمان چشم تو؟

از حریم پادشاه خود حفاظت می کنند
لشکر هشیار ِ مژگان _افسران_ چشم تو

ابروان، پر اخم و جدی پشت لشکر مانده اند
تا نیاید دشمنی در آستان چشم تو

مردمک مانند خورشیدی که می تابد مدام
خوش نشینی می کند در آسمان چشم تو

فتنه دارد با خودش یا نه، نجابت پیشه است؟
سخت، گیجم کرده حسِّ توامان چشم تو

این دو دلبر عاقبت کاری به دستم می دهند
نازهای اینچنین و آن چنان چشم تو

دوست دارم انتقالی شامل حالم شود
از "ندیدن ها" به پُست "دیده بان" چشم تو

صاحب چشمان جادویی، نگاهم کن کمی
دوست دارم پر بگیرم در جهان چشم تو
حمیدرضا_گلشن
***
مجنون شدم تا لیلیِ افسانه ام باشی
دیوانه ات باشم تو هم دیوانه ام باشی

وقتِ هجوم غصه هایت شانه ات باشم
وقتی که فصل بی کسی شد شانه ام باشی

من عکس هایت را هزاران بار می بینم
قسمت شده تو روزیِ روزانه ام باشی

هر روز با من یک غزل در جیب خود داری
با من بمان... چشم و چراغ خانه ام باشی

من را برای دوستی قابل نمی دانی؟
من حاضرم تو دشمنِ بیگانه ام باشی

پر می کشم با بالِ زخمی سمت قلابت
دنبال دامت می دوم تا دانه ام باشی

پایان خوش صرفا برای قصه هامان نیست
خوشبخت خواهم شد اگر دردانه ام باشی

رز: لب، شقایق: چشم و نرگس هم نفس هایت
بانو اجازه؟ می شود گلخانه ام باشی؟
***
شبیه من کسی درگیر چشمانت نخواهد شد
پس از من شاعری اینسان پریشانت نخواهد شد

گلِ نورس! هزاران کس به فکر چیدنت هستند
کسی در فکر رشدت نیست،گلدانت نخواهد شد

اگر آغا محمد خان به تعقیبت بیاید باز
کلانتر،خانِ شیراز است و کرمانت نخواهد شد

مدارِ فکرِ پرواز تو را محصور می خواهند
کسی همراه افکار خروشانت نخواهد شد

در این دوران محبت انقضا دارد وَ مشروط است
کسی دلبسته ی احساس ِعریانت نخواهد شد

رفیقِ برّه پوشت، گرگِ هارِ تیز دندان است
شبیهِ من رفیق باغ و بستانت نخواهد شد

کنارت هست تا وقتی که در سودای فتحت است
بهارت می شود اما زمستانت نخواهد شد

اگر روزی قطارِ اعتمادت در خطر باشد
تماشا می کند نامرد، دهقانت نخواهد شد

به یادت هست با من، خنده دائم بر لبانت بود
ولی حالا بجز دلشوره مهمانت نخواهد شد

برای دیگران موهای نازت یک فرِ ساده ست
کسی دلبسته ی چالوس پیچانت نخواهد شد

خرابت من شدم،آبادیِ قلبِ که خواهی بود؟
بجز من هیچ کس اینگونه قربانت نخواهد شد

عزیز رفته از دستم،عزیز مانده در خاطر
پس از من عاشقی درد است و درمانت نخواهد شد
***
رفته ای اما گرفتارم،گرفتارم هنوز
من به جای خالی ات حتی وفادارم هنوز

هر تپش قلبم تو را می خواند ای رویای دور
مثل سابق عاشقانه از تو سرشارم هنوز

شمعدانی های من پژمرده شد بعد از تو آه
مثل من که رفتی و بعد از تو بیمارم هنوز

لحظه های بی تو اسمش زندگی؟ نه مردگیست
از نفس هایی که دور از توست بیزارم هنوز

پاره پاره،خط خطی،آتش گرفته پیکرش
غصه دارد دفتر غمگین اشعارم هنوز

عقل می گوید رها کن بیخیال فکر او
قلب می گوید بمان... مشغول پیکارم هنوز

دوری از تو نازنینم بد مرا دق داده است
عشق من!در حسرت یک لحظه دیدارم هنوز

نیمه شب شد، غرق خوابی توی آغوش کسی
نیمه شب شد، نه سحر شد من که بیدارم هنوز

ردّپای رفتنت در روزگارم حک شده
رفته ای اما گرفتارم، گرفتارم هنوز
حمیدرضا_گلشن

لمس موهای لطیفت آرزوی شانه هاست
لحظه ای با تو نشستن بهتر از افسانه هاست

علت هر پیله ای را پاره کردن عشق توست
پیش چشمانت پریدن حاجت پروانه هاست

بس که زیبایی تمام شاعران عاجز شدند
از تو گفتن یا نوشتن چالش پرچانه هاست

کار و بار شهر را تعطیل کرده یاد تو
فارغ از یاد تو بودن رونق میخانه هاست

از خدا چیزی نمیخواهم به جز آغوش تو
در وطن آرام بودن حسرت بیگانه هاست

گرچه آغوش کم من لایق وصل تو نیست
گنج را در خود نهفتن عادت ویرانه هاست

ناز کن...تک دختر رویایی دنیای من
دلبری کردن فقط شایسته ی دردانه هاست

فکر کن در خانه باشی من بیایم بعد کار
بوسه ای داغ از لبانت بهترین عصرانه هاست

توی چادر یا کپر هم می شود خوشبخت بود
هر کجا باشی یقینا عاشقی در خانه هاست

بعد تو مردم مرا این طور یادم می کنند
شاعر بیچاره را.... دیوانه ی دیوانه هاست
حمیدرضا_گلشن
***
آخرین حرف تو چون زلزله ای سخت و شدید
به همم ریخت و طومار دلم را پیچید

نیش خندی زدی و خنده کنان گفتی که
رفتنم قطعی و برگشتن من امر بعید

دیدی از رفتن تو خشک شدم اما باز
قطره ای، بودن تو بر دل صحرا نچکید

یادت آتش زده بر زندگی ام، می فهمی؟
خنده ام: برگ گل و خاطره ات مثل اسید

سهمم از بودن تو چیست پس از رفتن تو؟
یک بغل خاطره و درد و غم و موی سپید

آه ای دلبر بی دغدغه! نشناختی ام؟
من همانم که تو رفتی و زمین خورد؛ حمید

عشق مال خودتان....خسته ام از بازی آن
که به جز درد، دلم چیزی از این عشق ندید

منم و دفتر شعری که پر از خاطره است
شعر یعنی: غم مردی که به عشقش نرسید
حمیدرضا_گلشن